دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

سیسمونی واتاق دخترم دلسا

عکسهای سیسمونی دخترمون آماده شد با کلی مکافات. اتاقش یکهفته قبل از به دنیا اومدنش کامل شد به سلامتی. تقدیم به همه ی دوستانی که منتظر دیدن عکسها بودن. امیدوارم دلسای منم از همشون به سلامتی استفاده کنه و از همینجا هم از همسرم که همپای خریدام بود و خواهرم تشکر میکنم و بزرگترین تشکر هم مخصوص مامان گلمه که اگه تو بازار نمیتونست بیاد ولی تمام هزینه هاشو پرداخت کرد و ای کاش بابای گلمم بود و دلسای منو میدید . خوب این از ورودی اتاقش درو باز کنیمو خونه ی عشقمو ببینید که قراره 6روز دیگه بیاد و خونمون رو غرق شادی کنه انشاله خوب بریم سراغ ویترین اسباب بازیهای دخترم، اون عروسک بالای ویترینش مال خودم بوده. خوب بذارید لوازم کوچو...
28 ارديبهشت 1393

بلاتکلیفی واسه دکترزایمانم و بیمارستان

قبلا گفته بودم دکترم مینو نائبی بود واسه قبل از بارداری هم پیش ایشون میرفتم که به خواست خدا بعد از3ماه استفاده از داروهاشون و 9ماه انتظار خودم واسه بچه دار شدن، باردار شدم. انصافا دکتر خوبیه ولی باید پیشش میری فقط هزینه کنی.تا آخرماه 5 پیش ایشون ویزیت ماهانه داشتم ولی بعدش خواستم دکترم بشه روح انگیز رحیمی آخه خیلی مهربونتر از نائبی بود و مطبش خلوتتر ولی به همون اندازه معتبرو با تجربه هست و بیمارستانمم که پاستور انتخاب شده بود هردوشون اونجا بودن، فرقی نداشت. به هرحال خوش برخوردی یک دکتر زنان و زایمان واسه یه خانوم باردار به نظر من خیلی مهمه. به هرحال 13اسفند اولین ویزیتم پیش رحیمی بود و با هزار ناز و ادا قبول کردن که کاش نمیکردن...
22 ارديبهشت 1393

نام ماههای بارداری من

  ماه اول >>>>>>>>>> ماه بی خبری.  من 4هفته م بود فهمیدم باردارم تقریبا داشت یکماه تموم میشد. 14مهر   ماه دوم >>>>>>>>>> ماه بیحالی و خواب آلودگی وکسلی. .. .. وای چقد حالتهای اوایل دوران بارداری بده.خدا رو شکر که واسه من زود گذشت. از آشپزی کردن بدم می اومد. ازبوی غذا. از خونه م. همش دوس داشتم خونه مامان باشم. ترش کردنم که از آخرای دوماهگی شروع شده بود از همه بدتر. همشم میخوابیدم خیلی کسل کننده بود.   ماه سوم >>>>>>>>> ماه ضعف وگرسنگی. وای تو این ماه چقد زود به زود گرسنه میشدم.نصفه شب از خواب بیدار میشدم...
21 ارديبهشت 1393

خبرهای جدید واسه دخترم

دخترگلم: اول بهت بگم هرچی دیر تکونات شروع شد ولی حالا تمومی نداره و منو کلی شاد میکنه هر تکونت. یه حس لذت بخشیه که امیدوارم خدا نصیب هرکی آرزوشو داره بکنه (الهی آمین). یه بار قل میخوری، یه بار خودتو جمع میکنی، یه بارهمچین شیکممو تکون میدی که بقیه هم متوجه میشن. هر بارم من ناخودآگاه دستمو با تکونات میذارم رو شیکمم و قربون صدقه ات میرم وصلوات میفرستم واست. حالا بریم سراغ خبرا، واسه دخترم در آینده کلی همبازی جور شده یکی اینکه قبلا بهت گفته بودم 2تا از خاله ها باردارن و یکیشون 2/10 زایمان کرد (دو روز پیش) که قراره اسمشو بذاره مانا،یکی هم شهریور که اون پسره و اسمش قطعی نشده هنوز. عمه و یکی از زنعموهاتم باردارن اوناهم آبان و آذر زایمان...
12 ارديبهشت 1393

هفته 35و36

نزدیک 20روزه نیومده بودم وبلاگت سر بزنم و برات خاطراتت رو ثبت کنم خیلی خسته کننده بود بدون اینترنت تو خونه تازه ماهواره هم که قطع بود بدتر، کلی از سریال کوزی گونی عقب موندم یکمی از حال و هوای این روزام بگم، حسابی سنگین شدم و به خاطر سنگینی تنبلیم میشه از جام بلند شم وقتی هم راه میرم که نگو عین پنگوئنها و خیلی آهسته،همه از من جلو میزنن تو خیابون، تازه اینقدر شیکمم بزرگ شده که روم نمیشه زیاد برم پیاده روی وگرنه اینقدر هوا خوبه دوس دارم برم راه برم ولی زشته همه نیگات میکنن مخصوصا چند وقت پیش که یه خانمی تو خیابون یه چیزی گفت ناراحت شدم(مردم چی با شیکمای بزرگشون تو خیابون راه میرن خوب بتوچه همینکه نفهمیدم کدوم خانوم گفت وگرنه..........) خو...
8 ارديبهشت 1393

سومین و شاید آخرین سونوگرافی

قبل از شروع مطلبم.......... سال نو رو به همه دوستان و صاحب وبلاگ که دختر گلمه تبریک میگم . امیدوارم آنچه خدا برایتان خوب میداند همان برایتان رقم بخورد. خوب داریم به لحظه دیدار نزدیک میشیم و من گاهی میرم تو ناباوری وقتی حس میکنم تو رو آوردن تو بغلم که بهت شیر بدم از ناباوری گریه م میگیره آخه میشه من م مادر بشم و ی بچه به اون کوچولویی رو بزرگ کنم و تو تربیتت موفق باشم امیدوارم همینطور باشه. امیدوارم هیچوقت خدا منو تنها نذاره و تو لحظه لحظه بزرگ کردن فرزندم باهام باشه هرچند من شاید اون بنده ای نباشم که بخوای ولی منتت رو به جون میخرم که باهام باشی مثل همین لحظه هایی که گذشت و تنهام نذاشتی و گاهی حضورت رو واقعا تو زندگیم احساس کردم....
18 فروردين 1393

اسمت،شنیدن صدای قلبت،اولین لگدت

چقد سخت بود انتخاب نامت. بیشترین معیار انتخاب نامت تکراری نبودنش و با معنی بودنش بود که باباتون اول قبول کردن ها، ولی بعدش همش میگفت نه سوگند قشنگتره ولی من اسم سوگند رو دوس ندارم و به بابایی گفتم فامیلش از تو اسمش از من اگه میخوای اسمشو شما بذاری باید فامیلیشو تغییر بدی و فامیل منو بذاری دروغ میگم بگید دروغ میگم؟! ولی اسمت قطعی شد دیگه دختر گلم....................................... دلسا    سا پسوند شباهته و دل هم جایگاه مهروعاطفه یعنی قلب. دلسا یعنی دل من قلب من. دخترم میخواد بشه قلب دوم مامانش. آخه قلب اولش باباشه . فراوانی اسمش هم حدود 1500بود. کوتاه هم هست و به فامیلشم میاد و یه اسم موزون شده با سیده هم هست آخه دخ...
15 اسفند 1392

برای فرشته مهربانم

  در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردنددر را به روی هیچکس باز نکنند ابتدا پدرومادر پسر آمدند زن و شوهر نگاهی به هم انداختند و هیچکدام طبق توافق در را باز نکردند.........! ساعتی بعد پدرو مادر دختر آمدند،زن وشوهر نگاهی بهم انداختند اشک در چشمان دختر جمع شد و در آن حالت گفت: نمیتونم در رو باز نکنم با اینکه میدونم پدرو مادرم پشت درهستند.......! شوهر چیزی نگفت و در را به رویشان باز کردند. سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد و پنجمین فرزندشان دختر بود. برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و گوسفند سربرید و مهمانی مفصلی داد. مردم با تعجب از او علت این همه شادی را پرسیدند و او به سادگی جواب داد:     ...
12 اسفند 1392

هفته بیست و ششم

میخواستم هروقت اون تکونای شدید و دوست داشتنیت رو حس کردم بیام پست بذارم ولی شما انگار نمیخوای به این زودی خودتو نشون بدی . بازم همین اندازه که میدونم هستی خوشحالم. گاهی یه چیزایی مثل دل زدن رو فقط موقع خواب احساس میکنم.به هرسمت که بخوابم همون سمت شیکمم دل میزنه و منم کلی ذوق میکنم وخوشحال میشم. یه چیزی مثل زدن نبض دست. توماه پیش با خاله های عزیزت رفتیم یه مقدار واست لباس خرید کردیم ویک پتو هم خریدیم ولی حالا متوجه شدیم به درد شما نمیخوره چون شما تو فصل خرداد به دنیا میای و تا اون موقع که بخوای استفاده کنی کوچیک میشه ولی من خیلی دوسش دارم بسیار شیکه ونازه. پتو برجسته اسپانیایی. ولی انگار باید بریم تعویضش کنیم . و یه خبر خوب دیگه... همسایم...
7 اسفند 1392

هفته بیست وسوم ونگرانی

چند وقته همش نگرانم...نگران دیر تکون خوردن دخترم.....رفتم تو شش ماه..... آخه چرا تکون نمیخوری دختر تنبل من.کلافه شدم اینقد که ازت خواهش کردم یه تکون کوچولو بخوری من خیالم راحت شه اینقد باهات حرف زدم قربون صدقه ت رفتم ولی انگار نه انگار........ تو خیلی سایتها خوندم بین هفته های 16تا22باید تکون بخوره تو تلویزیون میگفت تا هفته28 هم شاید نخوره. منکه تورو به خدا سپردمت و میدونم مراقبته. 8بهمن هم که نوبت ویزیتم بود خانوم دکتر گفت همه چیش خوبه و هنوز واسه تکوناش دیر نشده... چی بگم من دیگه.... نزدیک یکماه هست که دارم برات یه بلوز وشلوارو کلاه گرم میبافم. البته هنوز به کلاهش نرسیدم بعد از اتمام کار عکسشو میذارم تا اولین کار هنریمو ببینید. اینقدر دل...
19 بهمن 1392