دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

بلاتکلیفی واسه دکترزایمانم و بیمارستان

قبلا گفته بودم دکترم مینو نائبی بود واسه قبل از بارداری هم پیش ایشون میرفتم که به خواست خدا بعد از3ماه استفاده از داروهاشون و 9ماه انتظار خودم واسه بچه دار شدن، باردار شدم. انصافا دکتر خوبیه ولی باید پیشش میری فقط هزینه کنی.تا آخرماه 5 پیش ایشون ویزیت ماهانه داشتم ولی بعدش خواستم دکترم بشه روح انگیز رحیمی آخه خیلی مهربونتر از نائبی بود و مطبش خلوتتر ولی به همون اندازه معتبرو با تجربه هست و بیمارستانمم که پاستور انتخاب شده بود هردوشون اونجا بودن، فرقی نداشت. به هرحال خوش برخوردی یک دکتر زنان و زایمان واسه یه خانوم باردار به نظر من خیلی مهمه. به هرحال 13اسفند اولین ویزیتم پیش رحیمی بود و با هزار ناز و ادا قبول کردن که کاش نمیکردن...
22 ارديبهشت 1393

نام ماههای بارداری من

  ماه اول >>>>>>>>>> ماه بی خبری.  من 4هفته م بود فهمیدم باردارم تقریبا داشت یکماه تموم میشد. 14مهر   ماه دوم >>>>>>>>>> ماه بیحالی و خواب آلودگی وکسلی. .. .. وای چقد حالتهای اوایل دوران بارداری بده.خدا رو شکر که واسه من زود گذشت. از آشپزی کردن بدم می اومد. ازبوی غذا. از خونه م. همش دوس داشتم خونه مامان باشم. ترش کردنم که از آخرای دوماهگی شروع شده بود از همه بدتر. همشم میخوابیدم خیلی کسل کننده بود.   ماه سوم >>>>>>>>> ماه ضعف وگرسنگی. وای تو این ماه چقد زود به زود گرسنه میشدم.نصفه شب از خواب بیدار میشدم...
21 ارديبهشت 1393

خبرهای جدید واسه دخترم

دخترگلم: اول بهت بگم هرچی دیر تکونات شروع شد ولی حالا تمومی نداره و منو کلی شاد میکنه هر تکونت. یه حس لذت بخشیه که امیدوارم خدا نصیب هرکی آرزوشو داره بکنه (الهی آمین). یه بار قل میخوری، یه بار خودتو جمع میکنی، یه بارهمچین شیکممو تکون میدی که بقیه هم متوجه میشن. هر بارم من ناخودآگاه دستمو با تکونات میذارم رو شیکمم و قربون صدقه ات میرم وصلوات میفرستم واست. حالا بریم سراغ خبرا، واسه دخترم در آینده کلی همبازی جور شده یکی اینکه قبلا بهت گفته بودم 2تا از خاله ها باردارن و یکیشون 2/10 زایمان کرد (دو روز پیش) که قراره اسمشو بذاره مانا،یکی هم شهریور که اون پسره و اسمش قطعی نشده هنوز. عمه و یکی از زنعموهاتم باردارن اوناهم آبان و آذر زایمان...
12 ارديبهشت 1393

هفته 35و36

نزدیک 20روزه نیومده بودم وبلاگت سر بزنم و برات خاطراتت رو ثبت کنم خیلی خسته کننده بود بدون اینترنت تو خونه تازه ماهواره هم که قطع بود بدتر، کلی از سریال کوزی گونی عقب موندم یکمی از حال و هوای این روزام بگم، حسابی سنگین شدم و به خاطر سنگینی تنبلیم میشه از جام بلند شم وقتی هم راه میرم که نگو عین پنگوئنها و خیلی آهسته،همه از من جلو میزنن تو خیابون، تازه اینقدر شیکمم بزرگ شده که روم نمیشه زیاد برم پیاده روی وگرنه اینقدر هوا خوبه دوس دارم برم راه برم ولی زشته همه نیگات میکنن مخصوصا چند وقت پیش که یه خانمی تو خیابون یه چیزی گفت ناراحت شدم(مردم چی با شیکمای بزرگشون تو خیابون راه میرن خوب بتوچه همینکه نفهمیدم کدوم خانوم گفت وگرنه..........) خو...
8 ارديبهشت 1393

سومین و شاید آخرین سونوگرافی

قبل از شروع مطلبم.......... سال نو رو به همه دوستان و صاحب وبلاگ که دختر گلمه تبریک میگم . امیدوارم آنچه خدا برایتان خوب میداند همان برایتان رقم بخورد. خوب داریم به لحظه دیدار نزدیک میشیم و من گاهی میرم تو ناباوری وقتی حس میکنم تو رو آوردن تو بغلم که بهت شیر بدم از ناباوری گریه م میگیره آخه میشه من م مادر بشم و ی بچه به اون کوچولویی رو بزرگ کنم و تو تربیتت موفق باشم امیدوارم همینطور باشه. امیدوارم هیچوقت خدا منو تنها نذاره و تو لحظه لحظه بزرگ کردن فرزندم باهام باشه هرچند من شاید اون بنده ای نباشم که بخوای ولی منتت رو به جون میخرم که باهام باشی مثل همین لحظه هایی که گذشت و تنهام نذاشتی و گاهی حضورت رو واقعا تو زندگیم احساس کردم....
18 فروردين 1393

اسمت،شنیدن صدای قلبت،اولین لگدت

چقد سخت بود انتخاب نامت. بیشترین معیار انتخاب نامت تکراری نبودنش و با معنی بودنش بود که باباتون اول قبول کردن ها، ولی بعدش همش میگفت نه سوگند قشنگتره ولی من اسم سوگند رو دوس ندارم و به بابایی گفتم فامیلش از تو اسمش از من اگه میخوای اسمشو شما بذاری باید فامیلیشو تغییر بدی و فامیل منو بذاری دروغ میگم بگید دروغ میگم؟! ولی اسمت قطعی شد دیگه دختر گلم....................................... دلسا    سا پسوند شباهته و دل هم جایگاه مهروعاطفه یعنی قلب. دلسا یعنی دل من قلب من. دخترم میخواد بشه قلب دوم مامانش. آخه قلب اولش باباشه . فراوانی اسمش هم حدود 1500بود. کوتاه هم هست و به فامیلشم میاد و یه اسم موزون شده با سیده هم هست آخه دخ...
15 اسفند 1392

برای فرشته مهربانم

  در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردنددر را به روی هیچکس باز نکنند ابتدا پدرومادر پسر آمدند زن و شوهر نگاهی به هم انداختند و هیچکدام طبق توافق در را باز نکردند.........! ساعتی بعد پدرو مادر دختر آمدند،زن وشوهر نگاهی بهم انداختند اشک در چشمان دختر جمع شد و در آن حالت گفت: نمیتونم در رو باز نکنم با اینکه میدونم پدرو مادرم پشت درهستند.......! شوهر چیزی نگفت و در را به رویشان باز کردند. سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد و پنجمین فرزندشان دختر بود. برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و گوسفند سربرید و مهمانی مفصلی داد. مردم با تعجب از او علت این همه شادی را پرسیدند و او به سادگی جواب داد:     ...
12 اسفند 1392