دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

فشرده خاطرات در7،8،9 ماهگی

سلام به همه ی دوستای خودم و دخترگلم خیلی خیلی دیر اومدم و صدالبته با کلی حرف واسه دخترم، الان نمیدونم از کجا شروع کنم واست بگم از شیطونیات از جیغات از اولین سفرت از سینه خیز و چهاردستو پارفتنت ............ خوب این روزا شدید منو درگیر خودت کردی تو حدی که فرصت آپ کردن وبلاگت رو پیدا نمیکردم البته لپ تاپم هم به مشکل خورده بود که اونم یک دلیلش بود ، بگذریم تابیدار نشدی بریم سراغ خاطرات جیگرم عشقم دلسام.................. دلسای من این روزا داره آخرین ماههای سال اول زندگیش رو طی میکنه و حسابی بلا شده و جیغهای دلنشینش  (البته واسه ما) همچنان همراهشه و هرجا بریم با جیغاش نی نی ها رو میترسونه و همه ی بچه های همسن و سالش از دست جیغ...
8 فروردين 1394

و.... 6 ماهگی

دخترم اولین ویروس سرماخوردگی زندگیشون رو دریافت کردند   الهی درد و بلاهات به جونم من هر قدمی که دارم باهات پیش میرم میفهمم مامانا چی کشیدن تا بچه هاشون رو به ثمر رسوندن.                                                    (مامان گلم دستاتو میبوسم ) از خدا میخوام دیگه دخترم  سرما نخوره... مریض نشه... من خیلی کم صبرم... یا حداقل اگه خوردی زود خوب شی خیلی سخته شاهد سرفه های نیمه شب دخترت باشی و نتونی کاری واسش بکنی که بتونه راحت بخوابه. دلسایی فقط اینو بهت بگم بابایی خیلی دوست داره با هر سرفه ...
21 آبان 1393

4و5 ماهگی جیغ جیغو

خیلی دیر اومدم میدونم، دخترمون داره بزرگتر میشه و بازیگوش تر و زمان بیشتری رو از ما میخواد که پیشش باشیم الان جا داره بگم همین یه خطی که تایپ کردم  3بار منو از جام بلند کردی واسه جغجغه ت که از  دستت افتاده اگه هم ندم که هیچی جیغ و دادت هواست... بازم برم................... خیلی پرسرصدا تر از قبل شدی از وقتی وارد 5ماهگی شدی جیغ جیغو هم شدی و منم کمی کم حوصله کردی چون همش باید بغل بگیرمت و گاهی ازصدای جیغت که نمیفهمم چی میخوای واست ناراحت میشم و بعدشم خسته و سردرد منتظر اومدن بابایی میشینم تا بیاد و تو رو از من بگیره و بتونم یه خورده نفس بگیرم البته همه میگن وای خوبه که جیغ بزنه داره بازی میکنه منم ناراحت نیستم از جیغهای بازی و شاد...
26 مهر 1393

15مهر

چقد از پاییز متنفرم............... جالبه هردوتامونم متولد پاییزیم .............. به دلیل سردی هوا تو یه اتاق دربسته نشستیم از صبح،با تنها دخترم که سال پیش مثل همچین روزایی آرزوی داشتنش رو داشتم. هیچوقت 15مهر روزیکه دلسا وجودش رو به عنوان جنین به ما اعلام کرد رو فراموش نمیکنم.عصر روز قبلش با روشن شدن خط دوم بیبی چک از خوشحالی چه حالی داشتم رو پام بند نبودم اشکام میریخت و همونجا سجده شکر به جا آوردم. منتظر صبح بودم برم آزمایش. روز که زد بالا پرده رو کنار زدم ، دیگه طلوع خورشید با داشتن زیگوتم دیدنی بود و با خوشحالی وصف ناشدنی با مهدی رفتیم آزمایشگاه. عصرش که عازم نیشابورهم بودیم تو راه جوابش از آزمایشگاه با تلفن بهمون اعلام شد وای خدای من ...
16 مهر 1393

عکسها وخاطرات تا3 ماهگی

  امروز دهم شهریور دقیقا دخترم 100 روزه شده. 100 روزگیت مبارک نبض زندگی مامان و بابا    انشاله 100 ساله شی و عمرت زیبا سپری شه. 3 ماهم گذشت و من همیشه ها نگران این 3ماه بودم که بچه هنوز رشد کافی نکرده و نگهداریش سخته و همه هم میگفتن فقط 3ماه اولش سخته ولی خدایی اصلا واسم سخت نبود هیچ کاریش. من خیلی از دلسام راضی بودم تا الان، جیگرمنوباباش بوده وخواهد بود انشاله.  شیرتو راحت میخوری و خوب میخوابی، مخصوصا از3ماهگیت که شبا رو هم با ما میخوابی و واسه شیرتم تا 6،7ساعت بیدار نمیشی  بدون دردسر حمومت میکنم، راحت باهم میریم بیرون خرید میکنیم میذارمت تو کالسکه و شما هم اذیتم نمیکنی، وقتایی هم که با ماش...
10 شهريور 1393

سالگرد وبلاگ

    23 مرداد سالگرد تاسیس خونه خاطرات مجازی دخترم مبارک                               دخترم سال پیش مثه همچین روزهایی تو رو از خدا خواستم و امسال کنارم وجودتو لمس میکنم. خیلی دوست دارم و بعضی وقتا با نیگاه تو صورتت اشکام میریزه عسل زندگیمون شدی و من و بابا رو دیوونه خودت کردی. عاشقتیم مامانی.                                                         &n...
24 مرداد 1393

عکسها وخاطرات تا 2 ماهگی

  دخترم سلام: من سلامم رو به دخترم میکنم چون وبلاگ مال اونه و مطالبش متعلقه به اون و منتظرم روزی بیاد که با عشق خاطراتش رو بخونه و بدونه مامانش فقط واسه اون نوشته و کنار این نوشته ها دوستانی هم پیدا کرده که گاهی میان و وبلاگش رو بازدید میکنند و با نظراتشون مارو خوشحال میکنند و مابقی هم حال نظر گذاشتن ندارن خوب بگدریم.............. الان که دارم این مطلب رو تایپ میکنم شما 75 روزه هستی یعنی وارد 3ماهگیت شدی و خانومی شدی واسه خودت حسابی جیگر شدی و خودت رو تو دلمون بدجور جا کردی ولی تا بیدار نشدی من سریع تایپ کنم، خیلی دوست دارم به روز باشم ولی اصلا نمیتونم و نمیشه گاهی اینقدر شیرین بازی درمیاری دوس دارم بیام و از کارات بنوی...
18 مرداد 1393