فشرده خاطرات در7،8،9 ماهگی
سلام به همه ی دوستای خودم و دخترگلم
خیلی خیلی دیر اومدم و صدالبته با کلی حرف واسه دخترم، الان نمیدونم از کجا شروع کنم واست بگم از شیطونیات از جیغات از اولین سفرت از سینه خیز و چهاردستو پارفتنت ............
خوب این روزا شدید منو درگیر خودت کردی تو حدی که فرصت آپ کردن وبلاگت رو پیدا نمیکردم البته لپ تاپم هم به مشکل خورده بود که اونم یک دلیلش بود ، بگذریم تابیدار نشدی بریم سراغ خاطرات جیگرم عشقم دلسام..................
دلسای من این روزا داره آخرین ماههای سال اول زندگیش رو طی میکنه و حسابی بلا شده و جیغهای دلنشینش (البته واسه ما) همچنان همراهشه و هرجا بریم با جیغاش نی نی ها رو میترسونه و همه ی بچه های همسن و سالش از دست جیغاش میترسن وگریه میکنن و دلسا هم که عاشق بچه هاست نمیدونه چیکار کنه وقتی یک بچه میبینه. البته جیغاشم بیشتر اوقات دلیل داره چون نمیتونه منظورش رو برسونه جیغ میزنه مثلا وقتی شیر میخواد یا یک چیزی رو میخواد و دستش نمیرسه با جیغ به هدفش میرسه و منم گاهی از روی ناچاری بهش میدم فعلا، ولی تا یکسالگی باهاش کنار میام به بعدش کورخونده با جیغ کار راه بندازه.
19 آبان______________ شروع اولین غذای کمکی که نشاسته بود و فرداش فرنی که خدا رو شکر استقبالت خوب بود و نگرانیم برطرف شد آخه همش میترسیدم بدغذا شی که نشدی و خدا رو شکر تا الان که ده ماهت تموم شده هنوز واسه خوردن غذا اذیتم نکردی
دخترعموتونم مهرناز جونی 27 آبان به دنیا اومدن. دخترگلم تا دلت بخواد امسال نی نی به دنیا اومد هم تو فامیلای بابا هم فامیلای مامان
19 دی________________ اولین باری که با دخترمون رفتیم نیشابور خونه خاله ،اولین سفر استانیه دخترم رقم خورد اونجا هم زیاد اذیتمون نکرد گل ناز مامانش.
10 بهمن_____________ گوش دلسای نازمون رو بابا مهدی با دستگاه سوراخ کرد خونه ی مامان بزرگ بودیم و کم و بیش گریه کردی با وجودیکه بابا واست کلی بی حسی زده بود. دیگه از پسربودن در اومدی آخه هرجا میرفتیم همه فکر میکردن پسری و تازه لباس دخترونه هم تنت بود میگفتن
17 بهمن ______________ اولین گوشواره های دختری رفت تو گوشش که بابا خودش با سلیقه خودش واست آورده بود و من زیاد پسند نکردم.
19 بهمن ______________ الی 26 بهمن رفتیم شمال خونه عمو ناصر بازم اولین بار با دخترم دیگه کم کم اولیناش داره تموم میشه. اونجا که بودیم فهمیدم دیگه اون دورانی که تمام زمان واسه خودم بود تموم شده الان دلسایی رو دارم که بیشتر تایم زندگیم به اون اختصاص داره و خوشیا با دلسامون مدلش عوض شده مثلا اگه الان اون سرحال باشه منو باباشم خوشحالیم اگه اون غذاشو بخوره غذای منم بهم میچسبه اگه اون از ته دل بخنده من انرژیم چندبرابر میشه و....و....
آره مامان زندگیمون با وجود نازت عوض شده و شیرین شده دیگه حالا اگه ساعت خوابت یکم بیشتر شه دلمون واست تنگ میشه بابا وقتی از در وارد میشه اول سراغ تو رو میگیره شما هم با تمام توانت داری ازمون دلبری میکنی پدرسوخته
پروردگارا دخترمون رو حفظ کن دعای همیشه منو بابا واسه
عشق زندگیمون دلسا