روز اولین دیدار(خاطرات زایمان)
سلام دخترگلم،دلسا جونم:
یک ماهگیت گذشت و وارد ماه دوم هفته ششم زندگیت شدی مبارک باشه روزههای زندگیت عشق مامان..... با تمام گرفتاریهای یک بچه و خونه داری و شوهر داری بالاخره آپ شدم باورکنید یک بچه هیچ وقتی برای خودت نمیداره ولی شیرینه مثل عسل
امروز بالاخره اومدم تا از روزی بگم که بعد از9 ماه انتظار دیدیمت. چه دختری خدا بهمون هدیه داد صحیح و سالم و آروم. هزاران بار شکرت.
شب قبل زایمان همینطور که از پستی که گذاشته بودم معلوم بود تا دیروقت بیدار بودم و دچار یه نوع هیجانی که تا به حال تجربه نکرده بودم شده بودم آخه قرار بود از فردا یه فرد جدید به جمع دونفرمون اضافه بشه و یه مسؤلیت بزرگ می افتاد گردنم این فکرا نمیذاشت راحت بخوابم....
93/3/3 تاریخ دوست داشتنی زندگیم:
ساعت 8صبح قرار بود بیمارستان باشیم، ساعت 5 آخرین نماز دونفرمون رو خوندیم ،دعاهامو خوندم ،حرفامو با خدای خوبم زدم و همه چی رو بهش سپردم.از اونجایی که باید ناشتا می بودم هیچی نخوردم و رفتم سراغ میکاپم و یه خورده ترگل ورگل کردم و ساک و وسیله های بیمارستان که شب قبل توسط خاله تون آماده شده بود رو چک کردم و کم کم باید بابایی رو بیدار میکردم که خودش بیدار شد وساعت 7:30 از خونه زدیم بیرون و توسط شوهری گلم از زیر قرآن رد شدم و رفتیم دنبال خاله زهرا و راهی بیمارستان شدیم دیگه چیزی به دیدن دخترنازم نمونده بود،دل تو دلم نبود احساس میکردم بابایی هم یه جور دیگست.
ساعت یه ربع به هشت کارهای پذیرش رو انجام دادیم و اینم اشاره کنم از اونجایی که خانوم داییتون کارمند همون بیمارستان بودن خدایی از اول تا آخرش همه چی عالی تموم شد،البته بیمارستان خوبی هم بود خلوت و تمیز وپرسنل خیلی خوبی هم داشتن.... خوب بگذریم.... همون موقع خانوم دکتر هم وارد بیمارستان شدن و رفتیم جلو سلام علیک کردیم و رفتیم بالا. خیلی دکتر خوب ومهربونی و از این بابت خدا رو شکر میکنم که دکتر خوبی سر راهم قرار داد آخه من خیلی دکتر بااخلاق میخواستم چون اعتقاد دارم بندناف باید توسط یه آدم درستکار بریده بشه...... هر قدم که نزدیکتر میشدیم به زایشگاه انگار ترسم زیادتر میشد ولی به روی خودم نمی آوردم. اول بردنم یه جایی که آماده میشدیم واسه اتاق عمل ،پوشیدن لباس سبز زدن سرم و یه سری سوال و..... با یه خانوم دیگه که اونم میخواست سزارین شه بچه سومشو رفتیم سوار آسانسور شیم که بریم زایشگاه، راستش یه خورده احساس لرز میکردم اصلا فک نمیکردم اینقدر ترسو باشم بعد یهویی گریه م گرفت که اون خانومه هی منو آروم میکرد تا اینکه بابا و خاله زهرا رو بیرون آسانسور دیدیم راستش مامانی هم میخواست بیاد بیمارستان ولی ترجیح داد بره حرم، الهی قربون مامانم برم صبح خیلی زودتنهایی رفته بوده حرم و از امام رضا سلامتی ما رو خواسته. خاله زهرا اومد بغلم کرد و یه خورده آرومم کرد.باباتون که اصلا باورش نمیشد من دارم گریه میکنم آخه فک نمیکرد بترسم. بالاخره رسیدیم زایشگاه ومنم همینطور اشکام میریخت که همکارهای خانوم داداشم هی باهام صحبت میکردن و......خوب دیگه یواش یواش داشتیم به پایان بارداری میرسیدیم ...........صدام زدن برم رو تخت دراز بکشم اینجابود که دیگه یه خورده آروم شده بودم.
دراز کشیدم نهایتا تا یکساعت دیگه دخترمو میدیدم خوشحال بودم و اصلا از اشکا خبری نبود قراربود نتیجه 9ماه انتظارم تا دقایقی دیگه کنارمون باشه ساعت دقیقا روبروی تخت بود ساعت 8:45 دکتربیهوشی گفت سوره حمد روبخونم که اصلا یادم نمیاد خونده باشم...... دیگه چیزی نفهمیدم......................
چشام به زور باز میشد و داشتم دقت میکردم اینجا کجاست!؟ اتاق ریکاوری بود آخه قبل عمل تو همین اتاق نشسته بودم و گریه میکردم، بازم ساعت روبروی تختم رو دیدم ساعت 9:50 دقیقه بود..............
همش تورو صدا میزدم عزیزمامان .... هرکی می اومد بالا سرم میگفت خوبی؟ من میگفتم دخترم چطوره خوبه سالمه...........
درد زیادی هنوز حس نمیکردم که کم کم بقیه رو دیدم و بیشتر از همه دوس داشتم باباتو ببینم. وقتی منو بردن تو اتاقم بالاخره آوردنت الان که فک میکنم زیاد چیزی یادم نمیاد از اون لحظه ولی دیدمت خیالم آروم گرفت بعد داشتم به تو و بابا نیگاه میکردم که بابا داشت بالا سرت کتاب دعایی که قبل عمل بهش داده بودم رو میخوند. خوابم برد.........