دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

نیمه دوم سال دوم و کلی بزرگ شدن دخترم

1395/3/24 17:45
نویسنده : مامان دلسا
529 بازدید
اشتراک گذاری

من اومدم بازم دیر مثل همیشه خجالت سلام دخترم......................بوس

چقد نوشتن و به خاطر سپردن کارات این روزا سخته. هرچی بزرگتر میشی داری بازیگوش تر هم میشی که وقتی واسه برداشتن لپ تاپ به مامانت نمیدیغمگین از وقتی راه رفتنت شروع شد پدر ما هم در اومد دیگه به یکسال و نیمی که رسیدی یک دختر شروبلا شدی که هرچی پیش میره ماشاله بهت آروم نمیشینی هرکی بیشتر از چندساعت باهات باشه میگه چرا تو پسر نشدیسکوت بس که آتیش باره ای.

الان که دارم واست مینویسم خوابی آخه غیر این نمیشه باشه ،تو بیدار باشی و من پای لپ تاپ مگه میشه کلی حرف دیگه هم لابلای نوشته های من شما تایپ میکنی.چشمک اینم بگم که یکمی قلدر و مغروری چیزی رو که بخوای باید بگیری و همیشه میخوای با جیغات تو خونه کارات رو راه بندازی ولی متاسفم واست که من  ذره ای اهمیت نمیدم و همیشه هم بهت میگم تا جیغ بکشی مامان متوجه نمیشه شما چی میخوای ولی شما متاسفانه به سرصدا کردنت ادامه میدی آخر میبینی راهی نداری میای بغلم میکنی و با بوس و ببخشین قایله ختم به خیر میشه.محبت

این اخلاق بارزت بود که اول کاری خواستم بگم همین جیغات بودن حتی تو بازی با همسن و سالات هم هرچی بخوای از دستشون میگیری و اونا گریه میکنن و تو یک جیغ سرشون میکشی که چرا گریه میکنن تعجبآخه مامانی دختر اینقد قلدردلخور

ولی همیشه من این جور مواقع به داد نی نی های مقابل میرسم و یک چیزی دست اونا میدم یا با شما صحبت میکنم و شما گاهی کوتاه میای. البته بعضی بچه ها رو کامل مشخصه دوسشون داری و بااشون کنار میای ولی با بعضیا اصلا کلا با پسربچه ها سازگارتری تا دختربچه ها، و با بزرگتر از خودت بهتری. نوزادا رو هم خیلی دوس داری حتی توی تی وی که میبینی میری سمت تی وی بغلشون کنی بوسو اگه از کادر بره بیرون خودت رو کج و راست میکنی تا ببینیش خندونکآخرشم گریه میکنی کو نی نیبوس.

همچنان به تنها برنامه ای که علاقه داری همون mother gooseو آهنگ بزاری و برقصیتشویقمنم دست بزنم.

از سرگرمیای روزانت اینه که یکسره رو راه پله ها در حال رژه ای و منم هی آیت الکرسی بخونم خدا نگهدارت باشه  آخه بیارمت داخل خونه نمیزاری خودت خسته میشی و میای توسکوتولی واقعا پله نوردی رو خیلی زود یاد گرفتی و بدون کمک توی 20 ماهگی میرفتی که حتی خیلی وقتا من پیشت نبودم و خودت بالا و پایین میرفتی قشنگتشویق همیشه قبل ظهر که من کلی کار دارم شما بهونه گیر میشی و میگی درو باز کن که بری پایین پیش همسایمون که یک پسر همسن و سال شما به اسم محمدکیان داره ،صدا میزنیش و میگی کیام کیام و میری پایین در میزنی به مامانش میگی کیام کوبوس ولی الان که بزرگتر شدی بدون خودم اصلا نمیری تا من نیام پاتو توی خونشونم نمیزاری اینم از علایم خانوم شدنته دیگهتشویق

کلمه و جمله دو کلمه ای  و گاهی سه کلمه ای میگی که خارج از حوصله ست لیست کنم. توی بیست ماهگی حرف زدنت راه افتادچشمک خیلی دامنه لغاتت کامل نیست ولی خوبه من راضیم.

و         اولین       قدم      در جهت        رشد و تکاملت            اتفاق افتاد

پایان شیرخوارگی دخترم در سن 1سال و 9ماه و 9 روز یعنی21 ماهگی مصادف با                                                  12/12/1394    

یک هفته سخت رو پشت سرگذروندیم تا تونستی با نبود جی جی و شیرت کنار بیای، سه شب اول که وقتی خوابت عمیق میشد بهت میدادم و چه شبایی بود واسه من اینو بگم که همون اندازه که واسه بچه سخته واسه مادر خیلی سخت تره آخه نزدیک دو سال خو گرفته بودیم  و من از شیره وجودم بهت میدادم و سیرت میکردم آخه چه لذتی از این بالاتر که بتونی بچه ت رو از وجود خودت سیر کنی و بهش آرامش بدی ولی دیگه اون شبا لحظه ها ی آخر مکیدنای تو بود و خیلی واسم سخت بود عشق مامانبوسدلشکستهبوس

یک شب قبل خواب که بهونه شیر گرفته بودی و هی میومدی بغلم دی دی میکردی دلم خیلی واست سوخت که ازم چیزی میخواستی و من نمیتونستم بهت بدم گریه م گرفت هیچوقت فراموش نمیکنم این کارتو که با اون پاهای کوچولوت دوییدی سمت دستمال کاغذیا و واسم یک دستمال آوردی و اشکام رو پاک کردی با اون دستهای کوچولوتبوسبغل آااخ که دیوونه م کردی آنچنان بغلت کردم و بوییدمت منو بدجور دچار عذاب وجدان کردی.

شب چهارم تو خوابت عمیق نشد و منم دیگه بهت شیر ندادم و سختی کارمون شروع شد تا چند شب واسه خوابوندنت داستان داشتیم و باید بغلت میکردیم و میزاشتیم سرشونمون تا خوابت عمیق شه و میزاشتیمت سرجات نوبتی با بابا وگرنه ماشاله با وزن شما از کت و کول می افتادیم همینطوریشم که نوبتی میخوابوندیمت بازم شونه درد شدمغمناک

و قدم بعدی جهت بزرگ شدنت از  پوشک گرفتنت بود که داستان زیاد داشتم باهات جنگ و دعواهایی داشتیم باهم و باید بگم سخت ترین کار بچه داری واسه من همین قسمت بودبدبو خسته  

یک مسافرت خیلی خوب و دوست داشتنی رفتیم که واقعا بهمون چسبید اونم تو بهترین ماه که ماه بهشتیه ..... اردیبهشت ماه..... دوهفته طول کشید همراه آقا وحید اینا پسرعموی بزرگت که یک نی نی مثل خودت داشتن حلما جون............. تا اردبیل مشکین شهر رفتیم و واقعا خوش گذشت.

وقتی برگشتیم که آخرای اردیبهشت بود من دقیقا اول خرداد شروع کردم آموزش توالت رفتن رو .........این وسط بماند چه اذیت هاایی شدیم فقط دوس داشتم زود یاد بگیری دیگه هیچی نمیخواستم تمام تابستون من درگیر جیش و توالت رفتن شما شد به امیدی که تا آخر تابستون نهایتا پروژه از پوشک گرفتن تموم شه اما الان 5مهر و من رضایتم تنها تو خونه ست یعنی فقط وقتی تو خونه هستیم همکاری میکنی سرگرم بازی باشی نمیگی بیرون خونه کسی نمیگی و باید ببرمت که باز بردنت به توالتم خودش مصیبته به هرحال هرچی ازت راضی بودم تا به این سنت  سر این مسِأله جیش کردنت پدرم دراومد. اینم بگم وقتی شروع کردیم خوب یادگرفتی و سر دوهفته یا سه هفته خودت جیشت رو میگفتی و من ذوق زده میشدم اما بعد چندروز زدی زیرش و دیگه همکاری نکردی سوالدلخورشاکی همزمان دندونای نیشتم هر چهارتاش توی همین ماهی که من شروع کردم در اومدن و شما حسابی بدخلقی می کردی . سر سه ماه یعنی اول شهریور تلاشمون به حد رضایت رسید و توی این سه ماه که من بیرون پوشکت میکردم دیگه نکردم و اونم مدیون دوستای وبلاگی خوبم توی گروه مامانا هستم که تشویقم کردن پوشکت نکنم و نکردم و الان فقط میخوام بیرون بدون اینکه من ببرمت خودت بگی یا بیای وقتی میگم  لجبازی نکنی که میکنی و نمیای آخه شدید بازیگوشه و اصلا دوس نداره از جمع بچه ها و بازی جدا شه و بیاد دسشویی.................... خدا زودتر ما رو خلاص کنه که واقعا یک معضل بدی شده.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاخیش بالاخره این پست تموم شد فک کنم سه چار ماهی در حال تایپ هست به امید خبرای خوش در پست های بعدی.

عکسها در پست بعد

 

پسندها (4)

نظرات (2)

گیلدا
16 مهر 95 16:28
ایشالله که به زودی دلسای زرنگم بیرون از خونه هم مامانشو خوشحال میکنه
مامان فاطمه
18 مهر 95 23:52
سلام عزیزم خوشحال شدم پست گذاشتی ان شالله دلسا جون زیر سایه پدر و مادرش همیشه سلامت باشه