روز به یادماندنی
یکشنبه14مهر
عصری از کلاس برمیگشتم سرراه یه بی بی چک خریدم. همیشه که میرفتم بیرون هی با خودم میگفتم بخرم نخرم ولی این دفعه دیگه دلم رو زدم به دریاخریدم. تا خونه دعا میکردم حتی وقت وارد wcشدم قرآن رو بوس کردم (نمیدونم کارم درست بود یا اشتباه ولی تو دلم نیت بدی نداشتم).تست رو گذاشتم... الان به نظرتون چی باید بگم... چی میدیدم یه خطی که آرزوی دیدنش رو داشتم... شکرت خدای من...چه حس خوشایندی بود چشام پرآب شده بود طوریکه درست نمی تونستم چیزی ببینم... دادمیزدم ... آروم جیغ میزدم ... دستام کاملا میلرزیدن از فرط خوشحالی...اون لحظه ها دیدنیست و به زبون آوردنش سخته(خدا خودش نصیب همه بکنه این لحظه های شادی آور رو).
ولی یه چی درونم میگفت نکنه ناشتا نیسم درست نباشه واسه همین زودی زنگ زدم به شوشو که سرراش یه بی بی چک دیگه بخره و هیچی هم بهش نگفتم میخواستم سوپرایزش کنم ولی من خیلی تابلو ام انگاری...
وقتی ازراه رسید من خیلی طبیعی رفتارکردم و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... ولی اون سریع گفت چیه چرا یه جوری! حامله ای؟
من شوشو نی نی
بگذریم................
دوشنبه15مهر
بماند که تا صبح درست نخوابیدم و همش به ساعت نیگاه میکردم ونماز صبح که خوندم دیدم شوشو هم که به زور بیدار میشه چشاشو باز کرده ومیگه تست رو گذاشتی گفتم بگیربخواب هنوز زوده وبالاخره خورشید طلوع کرد وماهم زودتر از همیشه بیدارشدیم وگذاشتم،وای خداجونم ...اونجام دعاکردم الانم دوباره ازت میخوام منو که شادکردی همه ی اونایی که ته دلشون آرزوی یه فرزند دارن یا اگه فرزند مریض دارن خودت به لطف وکرم بیکرانت جوابشون رو بده ...... الهی آمین
بعدش باهم رفتیم آزمایشگاه وجوابش موند واسه بعداظهر ولی دیگه خیالم راحت بود تاحدودی.
این روز شد روز خاطره انگیز و به یادماندنی.
ولی واقعا قدرلحظه لحظه زندگی رو باید دونست.خیلی زود همه چی تموم میشه ومیره حتی همین خبرخوش که بااطمینان میگم بهترین خبرزندگیم بود، فقط واسه یه لحظه بود .