10,11ماهگی
دختر گلم این روزا داره با رورویکش بدو بدو میکنه و عاشق رورویکشه. دلسایی نشستن رو تو هفت ماهگی.... سینه خیز رو آخرای نه ماهگی و چهاردستو پاش که شوق و شادی منو دو چندان کرد رو اول ده ماهگی شروع کرد آخه من از 4دستو پا رفتن دلسا قطع امید کرده بودم چون خیلی تنبل بود ولی دلسا کلا از وقتی راه افتاد عوض شد کلا تبدیل به یک دختر شرو شیطون شد که هرکی میبینش البته واسه یک تایم طولانی میفهمه که این دخملی چقده بلاست.
خداروشکر که زمستون تموم شد و بهار داره از راه میاد من عاشق بهارو تابستونم. زمستون همش تو خونه اسیر بودم مخصوصا امسال به خاطر دلسا اکثر اوقات زندونی بودیم تو خونه و فقط بهمن ماه رو رفتیم مسافرت که حال و روحیه مون عوض شه ولی خسته تر برگشتیم واقعا با داشتن یک بچه 8/5 ماه سفر رفتن خیلی مشکل بود بد نگذشت ولی خیلی خسته شدم همش دلسا از سرو کولم بالا رفت مخصوصا تو ماشین. تو راه یک قسمتی رو مهدی خواست استراحت کنه جاشو با من عوض کرد از وقتی من نشستم پشت فرمون نق و نوق کرد تا اینکه زدم کنارو خودش دوباره با وجود خستگی نشست
امسال اولین عید سه نفرمون بود سال گذشته دلسا تو شیکمم بود یادش بخیر چه زود گدشت سال تحویل خونه مامان بودیم ولی امسال نیمه شب سال تحویل میشد ساعت2:10دقیقه که خونه خودمون بودیم و کنار سفره هفت سین و در حال خوندن قرآن سال تحویل شد که دلسایی خواب تشریف داشتند.
روز اول عید رفتیم خونه بابابزرگ دلسا که بقیه عموها هم بودن و عمو ناصرم از شمال اومده بودن که دوباره دیدارها تازه شد.بعد ازظهر رفتیم خونه دایی حمید و آخر شب رفتیم خونه مامانی(مامان خودم).
روز دومم ناهار خونه مامانی دعوت بودیم که مامانی، خانوم ایمان (پسرخاله بزرگ دلسا) رو پاگشا کرده بودن همه ی خاله ها و دایی جونم بودن و دلسا خانومم مشغول جیغ و داد. ضمنا یادم رفت بگم یکی از روزهای به یادماندنی که قبل سال واسمون رقم خورد جشن بعله برون ایمان بود که خیلی شب خوبی بود و واقعا از ازدواجش خوشحال شدم و واسش بهترینها رو آرزو دارم.
و به همین ترتیب بقیه روزا هم گذشتن و سیزده روز عید تموم شد و کل عید رو به دیدوبازدید مشغول بودیم و دخترمم اولین عید نوروزش رو به خوشی به پایان رسوند و کلی عیدی گرفت نفس من
راستی دلسایی یک شیرین کاریایی هم میکنه که حسابی دل مارو برده الهی فداش شم مثلا:
صدای سرفه مون رو تقلید میکنه و جیز و بده میگه و اکثر کلمه های دو حرفی رو ادا میکنه مثل دد بب نن مم . جدیدا گاهی بابا و ماما رو هم به ندرت میگه که چقد شیرینه وقتی صدات میزنه ولی هنوز به طور مستقیم مامان خطابم نکرده میترسم اونوقت ذوق مرگ شم
راستی بای بای میکنه و عاشق ددر شده یعنی وقتی کسی از خونمون بیرون میره خانوم خانوما جلوی در شروع میکنه گریه کردن که درو واسش باز کنیم
- خوب بریم ادامه مطالب و کمی آلبوم دخترم رو ورق بزنیم
عاشق خنده هاتم مامانی ------7ماهگی
مشغول فرنی خوردن------- 7ماهگی
دلسا و پارمیس دخترعموش------------ 8ماهگی
دلسا درحال زیارت امامزاده ------------ 9ماهگی
تو ماشین بغل مامانی در راه برگشت از شمال
آماده واسه رفتن به نامزدی ایمان جون_____________ 10ماهگی
کنار دخترخاله شون مانا جون _______10ماهگی
بلای مامان در حال شیطنت_______________ 11ماهگی
عشق کنترل دخترم البته گوشی بیسیم و موبایل لپ تاپم همچنین___________11ماهگی
اولین سیزده بدر دخترم پارک کوهسنگی___________11ماهگی
مانا و دلسا خونه مامانی